جدول جو
جدول جو

معنی کهنه خر - جستجوی لغت در جدول جو

کهنه خر
(تُ مَ)
کهنه خرنده. خرندۀ اثاث کهنه. خلقانی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خریدار اسباب و وسایل مستعمل و دست دوم
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کهنه کار
تصویر کهنه کار
کارآزموده، باتجربه، ماهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کینه ور
تصویر کینه ور
انتقام جو، کسی که به دنبال انتقام است، پرکین، کینه کش، کینه خوٰاه، کینه جو
فرهنگ فارسی عمید
(دَ هََ نِ سَ)
دهی است از دهستان دهشال بخش آستانه شهرستان لاهیجان. واقع در 24هزارگزی شمال خاوری آستانه. آب آن از حشمت رود از سفیدرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ پُ)
مرکز دهستان فریم است که در بخش دودانگۀ شهرستان ساری واقع است و120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 3)
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نِ دَ / دِ)
دنیا. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ شَمْ بِ)
دهی از دهستان چلندر است که در بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع است و 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَمْ پَ رَ)
در تداول عامه، کهنه شوی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کهنه شوی شود
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نِ شَ)
خره ای از سلماس (شاهپور) آذربایجان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ شَ)
مقابل نوشهر. قسمت قدیمی شهر. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نِ)
آزموده. کارآزموده. مجرب. مقابل تازه کار. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، سخت گربز. گربز. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان منگور است که در بخش حومه شهرستان مهاباد واقع است و 114 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ)
دهی از دهستان بهنام وسط است که در بخش ورامین شهرستان تهران واقع است و 546 تن سکنه دارد. بقعۀ امام زاده یحیی در این ده واقع است، تاریخ بنای این بقعۀ 707 هجری قمری است و اکنون منهدم گردیده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نِ خَ)
حالت و چگونگی کهنه خر. رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ وَ)
صاحب کینه و صاحب عداوت و بی مهر. (برهان). کینه دار. کینه ورز. (آنندراج). پهلوی، کین ور. ارمنی، کینه ور (صاحب کینه). (حاشیۀ برهان چ معین). حقود. حاقد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی مهر و صاحب دشمنی وعداوت. بدخواه و بداندیش. (ناظم الاطباء). بسیار دشمن. آنکه دشمنی سخت از دیگری به دل دارد:
دو خونی برافراخته سر به ماه
چنان کینه ور گشته از کین شاه.
فردوسی.
درم داد و آن لشکر آباد کرد
دل مردم کینه ور شاد کرد.
فردوسی.
دل کینه ورشان به دین آورم
سزاوارتر زآنکه کین آورم.
فردوسی.
سر کینه ورشان به راه آورند
گر آیین شمشیر و گاه آورند.
فردوسی.
زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد
با او به دل چگونه توان بود کینه ور؟
فرخی.
برادر با برادر کینه وربود
زکینه دوست از دشمن بتر بود.
(ویس و رامین).
گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است
همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند.
ناصرخسرو.
پیش تو در می رود این کینه ور
تو ز پس او چه دوی شادمان ؟
ناصرخسرو.
بسی پند گفت این جهاندیده پیر
نشد در دل کینه ور جایگیر.
نظامی.
- کینه ور شدن، دشمن شدن. عداوت پیدا کردن:
که باشم من اندر جهان سربه سر
که بر من شود پادشه کینه ور.
فردوسی.
- کینه ور گشتن، جنگ خواه شدن:
چو او کینه ور گشت و من چاره جوی
سپه را چو روی اندرآمد به روی.
فردوسی.
، منتقم و تلافی کننده بدی. (ناظم الاطباء). کینه کش. (آنندراج). انتقامجو. انتقام طلب:
از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه.
لبیبی.
بدسگال بدسگالت باد چرخ کینه ور
دوستار دوستارت باد جبار قدیر.
سنائی.
همه روز اعور است چرخ ولیک
احول است آن زمان که کینه ور است.
خاقانی.
دل کینه ور گشت بر کینه تیز.
نظامی.
لشکر انگیخت بیش از اندازه
کینه ور تیز گشت و کین تازه.
نظامی.
گرش دشمن کینه ور یافتی
به جز سر بریدن چه برتافتی ؟
نظامی.
- کینه ور شدن، انتقام جو شدن. خواهان انتقام گردیدن:
بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا.
ناصرخسرو.
که چون کینه ور شد دل کینه خواه
همه خار وحشت برآمد ز راه.
نظامی.
، جنگجو. جنگاور. مبارز. رزمجو:
به تنها یکی کینه ور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم.
فردوسی.
پس پشت شان دور گردد ز کوه
برد لشکر کینه ور هم گروه.
فردوسی.
فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت آن کینه ور گشته شد.
فردوسی.
چون چنان است که بر دست عنان داند داشت
کینه توزد به گه جنگ ز هرکینه وری.
فرخی.
ایا ز کینه وران همچو رستم دستان
ایاز ناموران همچو حیدر کرار.
فرخی.
، خشمناک. غضب آلود. پرخشم:
شد از پیش او کینه ور بی درفش
سوی بلخ بامی کشیدش درفش.
دقیقی.
همی آمد چنین تاکشور ماه
هم آشفته سپه هم کینه ور شاه.
(ویس و رامین).
به باد آتش تیز برتر شود
پلنگ از زدن کینه ورتر شود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لار است و 727 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(پَ نَ وَ)
دهی از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل، واقع در 15 هزار و پانصد گزی باختر بابل. دشت، معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه کازی. محصول آنجا برنج و کنف و صیفی و مختصر غلات و پنبه و نیشکر. شغل اهالی زراعت، راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نِ گَ)
آنچه اشیاءرا کهنه و فرسوده کند. کهنه کننده. فرساینده. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) :
کهنه گر است این زمان، عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را، خارج این زمانه کن.
مولوی (کلیات شمس ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ میا دُ)
دهی از دهستان اوزومدل است که در بخش ورزقان شهرستان اهر واقع است و 204 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ سَ)
دهی از دهستان مرکزی بخش صومعه سراست که در شهرستان فومن واقع است و 520 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(پَ نَ دَ)
دهی از دهستان فریم بخش دودانگۀ شهرستان ساری، واقع در 4 هزارگزی باختر کهنه ده، سر راه عمومی فریم به پل سفید. دشت، معتدل، مرطوب، مالاریائی، دارای 120 تن سکنه. آب آن از نهر عروس داماد، محصول آنجا برنج و غلات، شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(پَ نَ بُ)
دهی از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار، واقع در 16هزارگزی شمال خاوری نجف آباد کنار شوسۀ بیجار به سنندج. تپه ماهور، سردسیر، دارای 165 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیچه و جاجیم، گلیم بافی، پاسگاه ژاندارمری دارد. راه آنجا مالرو است. تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ / یِ)
آنکه کوزه خرد. خریدار کوزه. مشتری کوزه:
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کوکوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش.
خیام
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ خَ)
گوزن. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
قدیمی، آزموده مجرب ماهر: اما زن و شوهر کهنه کار بزودی فهمیدند که باید در این میان نقش ظاهرا بیطرفانه ای بازی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کینه ور
تصویر کینه ور
بدخواه و بد اندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کره خر
تصویر کره خر
بچه خر خربچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله خر
تصویر کله خر
احمق ابله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهنه کار
تصویر کهنه کار
آزموده، هشیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کله خر
تصویر کله خر
((~. خَ))
احمق، ابله
فرهنگ فارسی معین
انتقام جو، کینه جو، مغرض، منتقم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باتجربه، باسابقه، مجرب
متضاد: تازه کار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کهنه پوش
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع چلندر شهرستان نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع چلندر واقع در شهرستان نوشهر، از توابع فریم شهرستان ساری
فرهنگ گویش مازندرانی